
یک دسته گل
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گلها بر نمیداشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: میدانم از این گلها خوشت آمده است.
به زنم میگویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال میشود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد!
نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
منم آپم بیا
.gif)
.gif)
.gif)
ممنون كه بهم سر زدي دوست عزيز
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:یک دسته گل,داستان دسته گل,عشق همیشه, ] [ 8:30 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[